رمان های من

ساخت وبلاگ

امکانات وب

سلام دوستان خوبم

من زهرا شجاعی هستم ولی همه منو نیلوفر صدا می کنن.

من روشندل هستم و 14 سالمه.

من به نوشتن رمان خیلی علاقه دارم.

و اینجا هم یک سری از رمان های خودمو واستون می زارم.

اولین رمان من اسمش نتیجه عشق بی پایان من هست.

در باره دختری به اسم مهرنوش ِ که تو یه خونواده مذهبی متولد شده و ...

شما می تونین واسه خوندنقسمت اول این رمان  برین ادامه مطلب.

بای

 

----------

به نام خدا

 

روی نیمکت دانشگاه کنار نازنین نشسته بودم...

استاد محمدیاری در حال تدریس درس علوم فناوری بود و من بس که حوصلم سر رفته بود داشتم با ذهنم ور می رفتم و فکر می کردم...

نازنین زیر گوشم یواشکی زمزمه کرد:

-مهرنوش این محمدیاری چقدر اعصاب آدم و خرد می کنه بابا سه ساعته که داره فناوری زیستی رو توضیح می ده ای بابا مگه  ما خدایی نکرده کودنیم که صدبار توضیح می ده اوف حوصلم سر رفت خسته شدم اَه...

من هم که حواسم جای دیگری بود با حواس پرتی گفتم:"

- هوم..... چته نازنین؟ هی غر نزن بابا دیوونه دارم درسو گوش می دم...

اما واقعاً حواس من هم به درس استاد محمدیاری نبود...

داشتم به سامان باطنی یکی از پسرای خوشتیپ کلاس که فقط یک کمی اونورتر از ما نشسته بود و داشت با شروین محبتی می خندید فکر می کردم...

قیافه اش بدک نبود..... یک پسر توپر قدبلند با چشای مشکی درشت و مژگان بلند برگشته و ابرو های پرپشت صاف و بینیش متوسط بود..... صورتش هم تقریباً گرد بود.....

تمام اجزای صورتش به لبخند دلنشینی مزین بود...

اون روز یک تی شرت اسپورت مشکی با یک شلوار سرمه ای و یک جلیقه مشکی و قرمز پوشیده بود...

مو هاشو هم به سمت راست سرش داده بود و اون روز کلاً خیلی خوش تیپ و خوشگل شده بود...

برگشتم و یک لحظه نگاش کردم...

ناگهان دلم لرزید...

احساس برق گرفتگی در خودم کردم...

انگار سیم لخت برق رو به بدنم وصل کردند و صورتم سرخ و داغ شد.....

فوری نگاهم رو ازش برگرفتم و ترسیدم که نکنه متوجه نگاه خیره من بشه...

و به نازنین و فرناز و سمانه که تقریباً نزدیک من نشسته بودند نگاه کردم...

سمانه با تعجب آهسته پرسید:

-مهرنوش چته؟

با تته پته زیر لب گفتم:

-ه...هیچی...

××××××××××

توی حیاط دانشگاه نشسته بودم و به سامان فکر می کردم.....

نازنین، فرناز و سمانه هر سه به سمت من امدند

نازنین:"مهرنوش کجایی تو؟ سه ساعته که داریم دانشگاه رو بخاطر پیدا کردن جنابعالی زیر و رو می کنیم..... اخه نمی تونستی یه کلمه بگی میای اینجا؟

ظاهراً خیلی معطل شده بودند...

با اینکه یکم ناراحت شده بودم ولی گفتم:" خب حالا مگه چی شده؟ حالا که پیدام کردین...

و بی تفاوت نگاش کردم...

نازنین لجش گرفت و گفت:" تو چقدر خونسردی بابا ایول...

فرناز خندید و گفت:" بس کنین بابا حالا که مهرنوش رو پیدا کردیم بریم فسفودی غذا بخوریم بابا مردم آخه از گشنگی...

همشون سرشونو تکون دادن و من با تعجب پرسیدم:" فسفودی؟ ما که با هم همچین قرار قبلی نداشتیم؟ وا؟!

سمانه خندید و گفت:" خب عزیزم ما همچین قراری رو گذاشتیم دیگه...

من:"من نمیام شما ها خودتون برین...

نازنین:" ای بابا چرا نمیای؟‌بیا خوش می گذره قراره خواهرامون هم بیان...

من:"نه بابا خودتون برید من امروز حوصله ندارم. تازشم قراره خواهر و داداشم بیان خونمون...

هرچی کردن قبول نکردم و گفتم:"شما ها برین من می رم خونه...

اما وقتی رفتم بیرون دانشگاه یک سانتافه مشکی خیلی شیییییک جلوم ترمز کرد...

خوب که نگاه کردم دیدم، راننده اش ........... راننده اش ........... سامانه!...

سامان با لبخند شیرینی شیشه سمت خودش رو پایین کشید و با صدای ملایمی گفت:" خانم بزرگمنش افتخار میدین برسونمتون؟

با اندکی تردید و خجالت گفتم:"نه. مزاحمتون نمیشم.......

در درون از خدام بود که باهاش برم ...

سامان:"من شمارو یکی دو بار تو میدون حافظیه دیدم اتفاقاً‌خونه ما هم تو میدون حافظیه س... پیش خودم فکر کردم شاید مسیرمون یکی باشه...

با لبخند کمرنگی گفتم:"بله خونه ما هم نزدیک میدان حافظیه س...

سامان گفت :"پس هم مسیریم ..... بفرمایید با هم بریم...

با اصرار سامان قبول کردم...

خیلی خوشحال بودم که سامان منو تا یه جایی میرسونه..... این فرصت خوبی بود که با اون بیشتر آشنا بشم...

در جلو رو واسم باز کرد و گفت:"بفرمایین خانم بزرگمنش...

کنارش نشستم...

سامان:"خانم بزرگمنش حالتون خوبه؟

دلم داشت می ترکید با این حال جلوی خودمو گرفتمو به آرومی گفتم:"خوبم ممنون... ببخشید اسباب زحمت شدم...

سامان با خوشرویی گفت:" نه این چه حرفیه..... اختیار دارین.....

من:"خواهش می کنم شما لطف دارین...

از لحن حرف زدنش خیلی خوشم اومد... خیلی موقر و مودب بود...

بعد آدرس خونه مون و پرسید و منم آدرسمونو دادم...

کمی به راهمان ادامه دادیم...

در راه در مورد درسها، اساتید و امتحانات پایان ترم با هم صحبت کردیم.....

بعد از مدت کوتاهی احساس کردم شدیداً تو فکره  ... چون چند دقیقه ای بود که ساکت بود...

با تعجب ازش پرسیدم:" چیزی شده آقای باطنی؟؟؟

سامان گوشه خیابون پارک کرد و رو به من کرد و گفت:"راستش می خواستم ازتون یه سوالی بپرسم اخه تا الان ذهنمو مشغول خودش کرده بود...

با کنجکاوی گفتم:"بفرمایین من در خدمتم هرچی بتونم در  مورد سوالتون می گم...

سامان نفس عمیقی کشیدو گفت:"راستش خانم بزرگمنش می خواستم بدونم........... بدونم که........... که معنی نگاه امروزتون به من چی بود؟

خشکم زد..... فکر می کردم اون متوجه نگاه خیره من نشده است..... ولی گویا من سخت در اشتباه بودم... اما خودمو از تک و تا ننداختمو پوزخند صداداری زدمو با لحنی که سعی می کردم محکم و باشه  بهش گفتم :"نمیدونم راجع به چی صحبت میکنی؟ چه نگاهی؟ مگه آدم با نگاهش هم میتونه حرف بزنه؟

سامان لبخند عذرخواهانه ای زد و گفت:" ببخشید..... تصور کردم که شاید سوالی یا مشکلی در مورد درس پیش اومده که من میتونم بهتون کمک کنم؟

بالاخره سامان منو تا نزدیک محله امون رسوند و رفت...

اخه می ترسیدم اگه همسایه ها من و با سامان ببینند واسمون حرف درست کنن و ابروی خونوادمون بره.....

وقتی رسیدم خونه دیدم طبق معمول خواهر کوچیکم داره با داداش کوچیکم و پسر و دختر مژده خواهر بزرگم بازی می کنه یعنی البته باید بگم داشتن دعوا می کردند...

پسر داداشم هم داشت طبق معمول شیطونی می کرد و همه رو می خندوند...

یک کمی برادرزادهم رو چلوندمش و باهاش بازی کردم و بغلش گرفته و بوسیدمش...

بعد به اتاقم رفتم و لباسامو در اوردم و اماده شام خوردن شدم...

بعد از شام خواهرم پرسید:"مهرنوش جان کم پیدایی؟

زن داداشمم گفت:"راست میگه قبلاً ها همیشه وقتی ما می یومدیم خونه بودی و بیشتر با ما حرف می زدی...

من:"راستش یک کمی مشغول درس و دانشگاه شدم دیگه وقت ندارم...

خواهرم:"پس که اینطور خوبه بشین سر درسات تا ایشاا........... موفق بشی...

من:"چشم ممنونم آبجی جان.....

بعد از رفتن انها به اتاقم رفتم و گوشیمو برداشتم...

سه تا sms واسم اومده بود...

نازنین:"مهرنوش خانم رسیدی خونه؟

فرناز:"مهرنوش جون نگرانت شدیم کجایی؟ چرا جواب اس ام اس هامون و نمی دی؟

سمانه:"مهرنوش اگه رسیدی باید بهت بگم قراره هفته دیگه همگیمون با تو و مینا ابجیت بریم کافیشاپ امروز که تو نیومدی نرفتیم..... حالا انشاا........... هفته دیگه می ریم خواهش می کنم نه نیار...

مینا خواهر کوچیکم بود...

جواب sms هاشون رو دادم:"

برای نازنین:"نازنین خوشگله رسیدم به سلامتی نگرانم نباش عزیزم..... بوس ماچ لاو لایک...

برای فرناز:"فرناز جون عزیزم دل نگرانم نباش رسیدم خونه گلم..... بوس بوس لاو لایک...

برای سمانه:"سمانه جون الان تقریباً یک ساعت و نیمه که رسیدم خونه..... برای کافیشاپ هم سعی می کنم بیام البته قول نمی دم که مینا رم بتونم با خودم بیارم ولی به مامانمینا می گم..... بوس ماچ لاو لایک...

بعد از دادن اس ام اس ها گفتم بخوابم تا فردا بتونم راحت بیدار شم و برم دانشگاه...

صبح با صدای مامان گیتی بیدار شدم:"مهرنوش مادر، بیدار شو زود باش باید سریعتر بری دانشگاه...

من:"چشم مامان جان...

و به سرعت پا شدم و اماده شدم و طبق قرار همیشگی با نازنین رفتیم دانشگاه...

اون روز سامان هم اومده بود دانشگاه...

با دیدن من لبخند بزرگی زد و یک بسته را به دستم داد و گفت:"قابل شما رو نداره مهرنوش خانم...

متعجب پرسیدم:"این برای  چیه آقای باطنی؟

-این یک هدیه ناقابله از طرف من واسه شما...

-اخه این هدیه رو به چه علت تهیه کردین؟‌تازه راضی به زحمتتون نبودم...

لبخند شیرینی بهم زد و گفت:"این چه حرفیه خانم بزرگمنش؟ اینم یه کتاب شعره..... گفتم شاید شمام طبع شعر داشته باشین..... اینه که اینو بهتون هدیه می کنم..... امیدوارم ازش خوشتون بیاد...

ازش تشکر کردم و با شوق و ذوق بسته رو باز کردم...

با دیدن یک کتاب دیوان شعر پروین اعتصامی لبخندی زدم.....

ازطرفی فکر کردم که علت این هدیه ش چیه؟ اخه هنوزم باور نمی کردم که راست گفته باشه...

لبخند شیرینی زدم و با خوشحالی گفتم:"این عالیه..... من همیشه عاشق کتابای ادبی و شعرم... مخصوصاً عاشق کتاب پروین اعتصامی ام..... خیلی ممنون...

سامانم لبخند زد:"خواهش می کنم..... من که کاری نکردم..... قابلی نداره.....

وقتی سامان رفت، نازنین با تعجب ازم پرسید:"میگما مهرنوش این قضیه کادو اوردن این پسره سامان برا تو چیه؟ نکنه چیزایی بینتونه؟ ای شیطون! دیروز با ما نیومدی که ............

نزاشتم ادامه حرفاشو بگه و با جیغ گفتم:"اِ نازنییییییین... یعنی تو فکر می کنی من این جوریم؟

نازنین:"نه عزیزم شوخی کردم باهات گوگولی مگولی...

لبخندی زدم که نازنین جدی شد و گفت:"مهرنوش امروز بیا خونه ما قراره یک خواستگار واسه.........

جدی و هیجان زده گفتم:"واسه کی؟

نازنین با اخم گفت:"بابا جان بزار بگم خب...

من:"خب بگو...

نازنین:"واسه نیلوفر...

من:"خواهرت؟

نازنین:"په نه په... واسه عمه م که دو تا بچه ام داره...

با عصبانیت گفتم:"اِاِاِ..... نازنین سر به سرم نزار دیگه.....

خندید و گفت:"مهرنوش توی این چند سال اخلاقای من و نشناختی؟ بابا ایول به تو...

با خنده گفتم:"اَََه بسه دیگه بابا..... اینقدر چرت و پرت نگو...

نازنین:"حالا اینا رو وللش..... امشب می ای دیگه؟‌باید بیای اگه نیای.........

-باشه میام..... حالا الزامیه که من بیام؟

نازنین:"بعله بعله الزامیه که شما بیاین..... آخه شما سخنگوی دولتین مهرنوش خانم دختر حاج اقا بزرگمنش... خودتون که می دونین؟

من با خنده گفتم:"امون از دست تو..... حالا جدی گفتی یا شوخی موخی می کنی؟

نازنین:"نه بابا بخدا جدی گفتم..... پسره عاشق نیلوفر شده...

نیلوفر خواهر بزرگتر نازنین بود.....

-خود نیلوفر پسره رو دوست داره؟

نازنین:"پس چی..... پسره که عاشق دلباخته نیلوفر شده...

من:"ایول پس حتماً می ام.....

نازنین:"بعله البته حتماً بیا بانو مهرنوش...

خندیدم:"امون از دست تو نازنین...

××××××××××

عصری رفتم بیرون و یک جعبه شیرینی تر خریدم و به خونه نازنین اینا رفتم

وقتی رسیدم اونجا نیلوفر و دیدم که مو هاشو سشوار کشیده و ناخن هاشو لاک زده و کت و دامن نیلی رنگ تنش بود و بوی ادکلنش ادم و مست می کرد.....

اومد پیشم و گفت:"سلام مهرنوش جان خوش اومدی اینکارا چیه خودتون شیرینی هستید واسه ما...

از حرفش خندم گرفت...

ظاهراً اینقدر خوشحال بود که اصلاً نمی فهمید چی داره می گه...

من:"ممنون نیلوفر جون لطف داری عزیزم...

نیلوفر خندید و رفت پیش نسیم...

اخه نسیم خواهرش صداش زده بود...

نگین کوچولو خواهر نازنین اومد پیشم و شروع کرد به شیرین زبونی با من...

نگین:"سلام خاله مهرنوش خوبی؟

من:"سلام نگین جون...

نگین:"خاله مامانیمینا قراره بعد از عروسی نیلو واسم اتاقش رو خالی کنن بدن دستم...

من با تعجب گفتم:"مگه خودت اتاق نداری نگین جون؟

نگین:"نه اخه تا الان با مامانیم و باباییم می خوابیدم...

من:"آفرین نگین جون داری توم خانوم می شی ها...

نگین خندید و با شیرین زبونی گفت:"ممنون خاله...

××××××××××

وقتی خواستگار ها اومدن، فهمیدیم که پسره سه تا خواهر داره و بس.....

خواهر اولیه ازدواج کرده بود و یک دختر دو سه ساله داشت...

خواهر دومیه هم ازدواج کرده بود و یک پسر نوزاد داشت...

ولی خواهر سومیه تازه  بله برون کرده بود...

داماد  همش چشمش به زمین بود و گهگاهی به نیلوفر زیرچشمی نگاه میکرد . از نگاهش میشد فهمید که چقدر عاشقانه نیلوفر رو دوست داره....

نیلوفر هم هی با وقار ازشون پذیرایی می کرد...

من که از حرکات نیلوفر خندم گرفته بود خواستم برم بهش کمک کنم که نازنین نزاشت و با غرغر درگوشم گفت:"نرو مهرنوش اگه من هم برم کمکش جیغ می کشه و بیرونم می کنه..... این دختره دلش می خواد خودش از مهموناش پذیرایی کنه...

منم خندیدم و قبول کردم و گفتم:"حالا نازنین چرا با غرغر می گی؟ باید از خداتم باشه که نیلوفر ازدواج می کنه و بقول خودت یک آینه دق و یک سوهان روح ازت کم می شه...

نازنین خنده بلندی کرد...

طوری که خواهر سومیه پسره با تعجب نگامون کرد...

با اخم نگاش کردم و یه چشم غره هم بهش رفتم...

و زیر لب شروع به غرغر کردم...

نازنین با خنده گفت:"مهرنوش تو که از من بدتری؟

من با سوء ظنّ به دختره  نگاه کردم و به نازنین گفتم:"اخه نازنین این دختره به نظرم خیلی فوضول میاد...

نازنین خندید و گفت:"ولش کن بابا خانم بدبین یکم تعریف خوشبینیت رو کردم بدجوری بدبین شدیا...

با آرنج همچین زدم تو پهلوش که یه اخ بلند گفت...

زیر لب بهش گفتم:"نازنین نمیری الهی...

اخه سه تا خواهرای پسره برگشتن و با تعجب و یکم خسمانه نگام کردند...

خیلی لجم گرفت...

دلم می خواست نازنین و له کنم...

اما مثل اینکه خود پدرسوخته ش ترسید و به رفع و رجوع پرداخت:"اِ چرا اینطور نگاش می کنین؟! دوستمه ها.....

اونام فوری نگاشون رو ازم دزدیدند.....

دلم خنک شد...

اروم لپ نازنین رو کشیدم و با لبخند رضایت بخشی بهش نگاه کردم...

نیلوفر لبخندزنان اومد پیش ما و بهمون چایی تعارف کرد...

من و نازنین هم هر دو برداشتیم...

من لبخند خوشگلی تحویل نیلوفر دادم...

نازنین هم یه لبخند شیطنت آمیز بهش زد...

خلاصه خونواده پسره از نیلوفر خوشگل عسل خوششون اومد...

خونواده نیلوفر اینا هم با کلی شرط و شروط، بالاخره قرار بله برون رو برای هفته بعد موکول کردند.....

خلاصه، نیلوفر خیلی خوشحال بود و در پوست خود نمی گنجید...

احساس می کردم که از خوشحالی دلش  می خواد بال در بیاره و پرواز کنه

 

 

رمان های من ...
ما را در سایت رمان های من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : نیلوفر myromans بازدید : 43 تاريخ : جمعه 24 ارديبهشت 1395 ساعت: 21:06